آرمان تبریز-تابستان آمد -شعر طنز حمید آرش آزاد
بهارِ روحافزا رفت و، آمد فصلِ تابستان
چه فصلی که، در او بارد ز افلاک آتشِ سوزان
چه فصلی که، جهنم پیشِ رویش یک الف بچه است
کند آتش از او دریوزه هر دم مالکِ نیران
چنان فصلی که گرمایش اگر ره یافت بر دوزخ
زند تاول تنِ ثعبان و افعی میشود بریان
چنان فصلی که در ییلاق هم با برّه گوید میش:
«مراقب باش، چون جوشیده شیرم داخلِ پستان»
هر آن کس بود بیدردِ مرفّه (شاید هم برعکس)
شتابیدهست با جت سویِ نیس و وارنا و کان
وگر نیمه مرفّه بود و کم درد، این زمان، بیشک
به یک نحوی کشانده خویش را تا رشت با پیکان
ولی گر کارمندی بود مثل بنده دون پایه
چو بیبی، از پیِ بیچادری ماندهست در تهران
چو فصلِ امتحان بگذشت و آمد تیر مه، ناگاه
به یک دم بسته شد دربِ دبستان و دبیرستان
برایِ صرفِ اوقاتِ فراغت، بچهها، ناچار
به قدرِ وسع خود، کردند اقداماتکی شایان
منوچِ از بهرِ تکمیل زبان شد عازمِ لندن
پی درمانِ جوشِ صورت، اندی رفت تا آلمان
غلام و زلفعلی و قوچعلی و عینی و زینال
به زور التماس، آخر پادو گشتند در دکّان
زی زی از ظهر تا شب غوطهور شد داخلِ استخر
درونِ طشت، زهرا شست رختِ ده نفر انسان
بتول از فرطِ گرما پخت در پسکوچههایِ شوش
بتی با بنزِ کولردار، ویراژ داد در شمران
ز گرما منبسط گردد همه چیز جهان آری
کش آمد وزنِ شعرِ بنده هم، همچون کِش تنبان